فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روي خويش
در اين خلوت که نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش :
ميان اين همه انکار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست !
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار :
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت که حيرت نقش ديوار است ؟